مارس 6, 2016
حبیب الله کلکانی و نادرشاه نوشته یی منسوب به احمد شاملو:
«نگارش این بحث مبنی بر آن نیست که از امیر حبیب الله کلکانی روئین تن تاریخ ساخته شود، بلکه مراد آن است تا بنیاد ادعاهای خاکین و برچسپ زدن های دیرین ورشکست گردد. و نیز نمایی از جوهر ذاتی حبیب الله که زیر بار ناسزاگویی های سرداران و دسیسه سازان درباری گور شده بود درخشنده گردد.» تا جایی که تاریخ گواه است آن پدر کوهدامنی نام پسرش را نه «دزد»؛ بلکه حبیب الله انتخاب کرده بود. پس آن پدر بر نسل های آینده این حق را دارد که ازهنگامی که از فرزندش یاد می نمایند، نامش را حبیب الله نوشته کنند. راستش وقتی که مخالفین دربارهای محمدزائییان را که با صد بد نامی و هزاران زشت نامی در تاریخ های درباری و گاه گاه در نگارش های امروزین جلوه گر می شود، می خوانم چندان شگفت زده نمی شوم. چرا؟ چونکه پادشاهان و امیران سده های معاصر میهن در هرروز و هر ماه تلاش کردند که چرخ تاریخ کشور را بر شالودۀ سجل و سوانح شخصی، فامیلی و قومی خویش بنا نمایند تا باشد که هوش و روان خواننده را بسوی خود میلان داده باشند.
اگر بدون پیرایه سخن گفت، این امیران و پادشاهان در هر جا که مخالفین سیاسی خویش را یافتند، از برای کم زدن و زبون نشان دادن آنان، با شیوه های گوناگون به نامردی دست زدند و دشمنان سیاسی خویش را پست، خوارو بی نسب به جهانیان معرفی نمودند. از برای چنین کاری هر امیر و شاه حاتم طائی گردید و خزانه بیت المال گنج بی صاحب گشت. و از خزانۀ بیت المال به کیسه هر تاریخ نگار درباری و به گلوی هر مداح بازاری سکه ها ریخته شد تا تاریخ یکنواخت قومی نوین گردد و سجل امیران رنگین.
برای نمونه، هر گاه به کتاب تاریخ مکاتب و لیسه هایی که در زیر چشمان وزیر معارف وقت سردار محمد نعیم به چاپ میرسید نگاه شود ملاحظه کرده می توانید که در مغزهای نو جوانان دانشجو کوبیده می شد که جوانی که نادر شاه را از پا در آورد، یک غلام بچه بود. و آنهم یک غلام بچه یی که هویت پدر واقعی اش چندان هویدا نیود. با چنین سخنان کینه توزانه و دشمنانه، دربار و درباریان می کوشیدند که در مغزهای دانشجویان شخم زنند و تخم بکارند که گویا انسان پدر داشته و دسترخوان پدر دیده هیچگاه نادر شاه را به آن دنیا گسیل نمی داشت. (با دریغ فراوان ، از قلم دلدادگان و دلبران دربارتا کنون نه خوانده ام که می پرسیدند و یا بپرسند که اگر پدر عبد الخالق چندان معلوم نبود و او بی نسب بود، پس چرا تنها به جهت کردار آن عبد الخالق، پدر، ماما و عموی او پس به پس سر زده شدند و کاسه های سر دوستان عبدالخالق تک تک در کنج زندان ها پوسانیده شد؟) به همین گونه برای سالیان درازی، بلی گویان دربار از برکت بدست آوردن کرسی های سر دولتی ویا از ترس زور گویی سرداران رساله ها نوشتند و کتاب ها چاپ کردند که گویا حبیب الله کوهدامنی «دزد» بود.
برای اینکه حبیب الله کلکانی را بیشتر در دیده ها کم زده باشند، و در تاریخ ناچیز جلوه داده باشند، در گفتگوها نامیدنش «بچه سقو». در نیافتم که سقو بودن چه عیبی داشته است؟ آیا سقوی نمودن هزار بار شایسته تر نمی نماید نسبت به اینکه از برکت آب جبین و آبله دستان مردمان، زندگی طفیلی ارثی شاهانه برای سده ها داشت؟ ندانستم که سقو بودن به مراتب پسندیده تر نمی نمود و نمی نماید نسبت به اینکه چون تیمور شاه زنباره و بسان دوست محمد خان چاکر انگریز و مانند شاه شجاع نوکر فرنگ بود؟
فخر می باید به قناعت آن سقو و«سقوی ها» که با نان جوین و سفرۀ خشکین ساختند لیکن هرگز غذای رنگین در کاسه زرین انگریز نخوردند. نیکا شهرا! که چنین آب آور بلند همت در دامان خود خوابیده دارد.
اگر از جفا هایی که زورگویان به تاریخ کشور روا داشته اند، بگذشت، نکتۀ اساسی در پیش چشمان می استد که بعضی درباریان درنگارش خویش جستان و شتابان داوری نموده و حبیب الله را شتابزده و یکسره «دزد سر گردنه» قلمداد نموده اند. در حالیکه، برخلاف گفتار درباریان محمدزائی و فرزندان، آن انگور پروردۀ کوهدامن «دزد سر گردنه» نبود. روستایی بود و ساده گو، جوانمرد بود و ساده رو، کاکه بود و راست گو، ناخوان بود مگر پخته گو.
بسا ارزش های پای مردی و وفاداری را که خواننده ای خراسانی کنونی در تاریخ تشنه وار جست و جو میکند در کار و کردار حبیب الله می توان سراغ نمود. همان ارزش های ساده مکر نایابی را که بسا شاهان و امیران معاصر کشور کم و بیش فاقدش بوده و برای بدست آوردن ارمان های زیر ناف و سرشکم خراسانیان را بی سواد، زندگی را دوزخ، و خراسان را چو حصار نای زندان تنگ و تاریک نگه داشته بودند.
اگر به راستی در باب آن جوان کوهدامن ـحبیب اللهـ با داد سخن آورد و به چشمان خواننده خاک نزد، هیچ دورانی بهتر از زمان حکومت حبیب الله کلکانی نمی تواند نکتۀ پژوهش جهت ارزیابی شخصیت حبیب الله قرار گیرد. سرشت مرد را در آن روزگار باید به آزمون گرفت که او در روی کرسی قدرت سیاسی کشور زانو زده بود. همان کرسی که از بهر بدست آوردنش یک شهزاده و با سواد (زمان شاه) چشمان برادر خود را کور کرد و دیگری شیرعلی خان در زندان، روان فرزند را نابود کرد و آن دیگری امان الله خان گلوی عم را در ارگ تا دم مرگ توسط عاملان خود فشرد.
بایست دید و ارزیابی کرد که در آن هنگام که حبیب الله بی سواد روی همان کرسی سر خور تکیه زده بود، در مقایسه با دیگر امیران پیشین و پسین، او چگونه فرمانروایی کرد!؟ آنگاه در باب حبیب الله در دادگاه تاریخ میتوان سنگین و همه جانبه سخن آورد و بنیادین بی طرفانه نگاشت.
با در نظر داشت این اصل که حبیب الله که درب مکتب ندیده و از اندیشۀ خیلی پخته و دید رسته برخوردار نبوده، روش بسا کارکردهایش و شیوۀ کشورداری اش به یک کاکۀ خراسانی همسان می نماید. به گونۀ نمونه، نگاه شود به خوی و رفتار آن کوهدامنی: همان صفت از خودگذری، داشتن وفا، نگه داشت حرمت زنان و پاس سخن پروردگار داشتن که پله به پله و کتاب به کتاب در ادبیات فارسی درج است در کردار حبیب الله به مشاهده میرسد. دم نقد، این رویدادهای تاریخی می تواند حبیب الله را در دیدگاه خواننده یک جوانمرد استوار و پایمرد پایدار ـ جوانمرد و پایمرد ایکه آب انگور و بوی گندم سرمست و چشم سیرش بار آورده بود.
ادامه دارد…